۰۴ خرداد ۱۳۹۵ - ۱۵:۰۰
کد خبر: ۴۲۸۶۲۰

خونین شهر آلاله‌های روییده از ایثار

ارتش بعثی عراق با حمایت قدرت‌های جهانی حمله بی‌وقفه‌ای را علیه میهن اسلامی ما در 31 شهریور 1359 آغاز کرد که مهم‌ترین هدف این رژیم بعثی تصرف خوزستان، تجزیه کشور و سرنگونی نظام جمهوری اسلامی ایران بود.
آزاد سازی خرمشهر

به گزارش سرویس پیشخوان خبرگزاری رسا، اما قهرمانان بی‌ادعای این سرزمین با دستان خالی و کمترین مهمات و پشتیبانی 35 روز در مقابل توپ و خمپاره دشمن بعثی مقاومت کردند و یکی پس از دیگری شهد شهادت را نوشیدند، عزیزانی که خون سرخ و مطهرشان خرمشهر را خونین شهر ساخت و از آن پس قهرمانان دلاور بر در و دیوار شهر نوشتند «خونین شهر ما می‌آییم.»
 

شهید جهان‌آرا در مورد یکی از صحنه‌های حماسی خرمشهر می‌گوید: «امیدی به زنده‌ماندن نداشتیم، مرگ را می‌دیدیم، بچه‌ها توسط بی‌سیم شهادت‌نامه خود را می‌گفتند و یک نفر پشت بی‌سیم یادداشت می‌کرد، صحنه خیلی دردناکی بود، بچه‌ها می‌خواستند شلیک کنند، گفتم: ما که رفتنی هستیم حداقل بگذارید چند تا از آنها را بزنیم و بعد بمیریم. تانک‌ها همه اطراف را می‌زدند و پیش می‌آمدند با رسیدن آنها به فاصله 150 متر دستور آتش دادم، چهار تا آرپی‌جی هفت داشتیم با بلند شدن از گودال اولین تانک را بچه‌ها زدند، دومین تانک در حال عقب‌نشینی بود که به دیوار یکی از منازل بندر برخورد کرد. جیپ فرماندهی آنها نیز دنده عقب گرفت. با مشاهده عقب‌نشینی تانک بلند شدم و داد زدم الله اکبر، الله اکبر، حمله کنید، دشمن پا به فرار گذاشته است.»
می‌خواهی به بهشت بروی؟!

 

جانباز سرافراز «محمد نورانی» نیز درباره حماسه مقاومت خرمشهر می‌گوید: «وارد حیاط مدرسه شدم، بوی باروت شدید می‌آمد، در داخل ساختمان دیدم قتلگاه روز عاشورا است، همین طور بچه‌ها در خون خودشان می‌غلتند اسلحه‌ام را برداشتم آمدم بیرون، شهید جهان‌آرا با جیپ رسیده بود. گفتم: دیدی همه بچه‌ها را از دست دادیم، در حالی که به شدت متأثر شده بود مثل کوه استوار و مصمم گفت: اگر بچه‌ها را دادیم، اما امام را داریم، ان‌شاءالله امام خمینی زنده باشد.»
 

سردار سرافراز «سیدصالح موسوی» رزمنده خرمشهری نیز در گفت‌وگو با گزارشگر کیهان می‌گوید: «روزهای سختی بود همرزمان ما یکی پس از دیگری جلوی چشمان ما شهید می‌شدند. «بهنام محمدی» رزمنده 13 ساله خرمشهری با اصابت ترکش به صورت و قلبش پشت سر من به شهادت رسید. محمود معلم دیگر رزمنده خرمشهری با اصابت ترکش به چشم‌هایش نابینا شد. قدرت رحیمی با اصابت ترکش به حلقش شهید شد، علی رحیمی برادرش هم ترکش خورد و شهید شد، مصطفی برادر دیگرشان هم مجروح و جانباز شد. این سه برادر فرزندان رشید و قهرمان حمید رحیمی روزنامه‌فروش بودند. که هر سه آنان جان خود را در راه دفاع از میهن در طبق اخلاص گذاشتند و شهید یا جانباز شدند.
 

من هم در خیابان آرش خرمشهر از ناحیه دست و پا ترکش خوردم و پس از مداوا به خرمشهر برگشتم. شهید محمد جهان‌آرا من را صدا کرد و گفت: می‌خواهی به بهشت بروی؟ گفتم: البته چه کاری از من ساخته است؟ گفت: بچه‌ها کار شناسایی خرمشهر را شروع کرده‌اند. باید محل استقرار عراقی‌ها، تعداد نیروها، سلاح‌ها، مهمات و خطوط مراسلاتی آنها را شناسایی کنیم.»
 

«بتول کازرونی» امدادرسان خرمشهری درباره مجروح شدن همسرش سیدصالح موسوی می‌گوید: «من و خواهران دیگر مشغول پاکسازی مسجدجامع و اطراف آن بودیم، چون شنیده بودیم که تیفوس آمده، به همین دلیل تلاش کردیم تا آنجا که می‌توانیم مسجد جامع و خیابان‌های اطراف را جاروب و پاکسازی کنیم. در همین هنگام بود که شوهر خواهرم کاظم کهزادی که او نیز رزمنده بود آمد و گفت: سیدشهید شد، دارند او را به مسجد می‌آورند، دوان دوان به سمت خیابان رفتم و دیدم که «شکرالله افشار» سید را روی دوش گذاشته و به یک خانه در اطراف مسجد می‌برد، چون هر لحظه احتمال هدف قراردادن مسجد می‌رفت. به طرف آنها رفتم، افشار گفت: شهید نشده، اما به سر و بدنش ترکش اصابت کرده است. او را روی زمین گذاشته در حالی که غرق در خون بود مدام جمله‌ای با خود می‌گفت. از او پرسیدم: چه شده؟ چه می‌گویی؟ گفت: چرا لیاقت شهادت نداشتم. من باید به جای پرویز عرب شهید می‌شدم. گفتم مگر عرب قرار نبود مرخصی برود؟ چطور شهید شد؟ گفت: با مرخصی او موافقت نکردند و در منطقه گمرک در حالی که در کنار من بود توپ به سرش خورد و سرش از تنش جدا شد. من نیز ترکش خوردم و به هوا پرتاب شدم.»
 

امدادرسان خرمشهری با ورق زدن خاطرات ذهنی‌اش ادامه می‌دهد: «گفتم: لباسهایت را بده بشورم. گفت: نه نمی‌خواهم این لکه‌های خون پاک شود. یادگار پرویز است! باز می‌گفت: چرا من لیاقت نداشتم؟ چرا من ماندم؟! به او گفتم قرار نیست همه شهید بشوند. مسئولیت برخی در ماندن است، باید بمانی و دشمن بعثی را از خاکمان بیرون کنی. در طول دفاع مقدس و آزادسازی خرمشهر سیدصالح چندین بار مجروح شد، اما من باز هم او را به رفتن تشویق می‌کردم و به او دلگرمی  و روحیه می‌دادم. درواقع آن چیزی که جوانان ما را تشویق به مبارزه می‌کرد، انگیزه و روحیه بود.»
 

ایستادگی تا پای جان
گزارشگر کیهان با رجوع به خاطراتش در خونین‌شهر برایمان می‌گوید: «خرمشهر در آستانه سقوط بود تقریبا همه رفته بودند. مردم شهرشان را دوست داشتند و می‌خواستند تا آخرین قطره خونشان از آن دفاع کنند، اما با دست خالی چه کاری از آنان برمی‌آمد؟ عده‌ای هم تصمیم به دفاع گرفته و مصمم بودند که با دستان خالی به ندای امام خمینی(ره) لبیک گویند.

 

من و خواهرم هم به رغم اصرارهای فراوان برادرانم هنوز در شهر بودیم و نمی‌خواستیم شهر را بدون آنان ترک کنیم. روزها در مسجد جامع فعالیت می‌کردم و شب‌ها برای اینکه از اصابت گلوله‌های توپ و خمپاره در امان بمانیم هر شب جای خود را تغییر می‌دادیم و به همراه پدر و مادرم به یک محل امن می‌رفتیم. دیگر وسیله‌ای هم برای انتقال به خارج از شهر و رفتن به آبادان یا ماهشهر وجود نداشت و اکثر خودروها بدون بنزین در خیابان‌ها رها شده بودند. سربازان عراق تا پشت محله «سنتاپ» رسیده بودند یعنی تا مسجد جامع و خانه ما فاصله‌ای نبود. در همین موقع بود که برادر بزرگترم مورد اصابت ده‌ها ترکش قرار گرفت و او را با همان وضعیت زخمی و بی‌حال به خانه ما آوردند. همرزمانش می‌گفتند؛ دیگر نمی‌دانستیم او را کجا ببریم؟ چون همه‌جا در تیررس عراقی‌هاست. به سختی خودم و مادرم را کنترل کردم و فقط راه چاره را انتقال برادرم به بیمارستان ماهشهر دیدم، چرا که اگر کوچک‌ترین تأخیری می‌‌کردیم برادرم همان موقع به شهادت می‌رسد. در حالی که هر کاری از دستم بر‌می‌آمد برای نجات او باید انجام می‌دادم، مادرم گفت: هرچه سریع‌تر برادرت را به بیمارستان آبادان یا ماهشهر برسان و او را مداوا کن و من منتظر برادر دیگرت می‌مانم. چون چند روز است که در جبهه است و به خانه نیامده، من و پدرت اینجا می‌مانیم و با برادرت پیش شما می‌آییم.»
 

این شاهد عینی ماجرا ادامه می‌دهد: «من و خواهرم درحالی که جثه چندان بزرگی هم نداشتیم به برادرم کمک کردیم و با یک خودروی نظامی به آبادان رفتیم و پس از آن به بیمارستان ماهشهر. بیمارستان‌های این دو شهر آنقدر مملو از مجروحان و آسیب‌دیدگان بود که با یک اتوبوسی که برای انتقال مجروحان به بندر ماهشهر آمده بود، ما را به شیراز انتقال دادند، زیرا برادرم به دلیل ترکش‌های فراوان به خصوص از ناحیه سر و صورت باید هرچه سریع‌تر مورد عمل جراحی قرار می‌گرفت. بی‌خبر از آنکه برادر دیگرم در خرمشهر 10 روز به اسارت عراقی‌ها درآمده بود و مادرم از این جریان خبر نداشت. تا اینکه طی یک عملیات موفق به فرار می‌شود و به همراه مادر و پدرم به ماهشهر منتقل می‌گردد.»
 

آخرین تلاش‌ها برای نجات شهر
«علی سالمی» جانباز و رزمنده دفاع مقدس از آخرین تلاش‌ها برای نجات خرمشهر به گزارشگر کیهان یادآوری می‌کند: «من و همرزمانم تلاش زیادی برای نجات خرمشهر کردیم، از جمله اینکه به اهواز رفتم پیش شهید آشوری رئیس انجمن اسلامی لشکر 92 ارتش و به او گفتم اوضاع و احوال خرمشهر اصلاً خوب نیست، خرمشهر خیلی مظلوم است و بچه‌های شهر حتی تفنگ ندارند و آنهایی هم که تفنگ دارند تک خشاب است و باید در مقابل دشمن خشاب پر کنند، آرپی‌جی نداریم. تانکی هم باقی نمانده، نیروی مردمی و پاسداران با دست خالی از جان خود مایه می‌گذارند. تو را به خدا برای خرمشهر کاری کنید و به داد مظلومیت شهر برسید. به خرمشهر بازگشتم و وضعیت شهر را بدتر از قبل دیدم. باقیمانده مردم هم درحال رفتن بودند، وانت پیکانی را دیدم که مردم حتی به آن آویزان شده بودند و ماشین‌هایی را می‌دیدم که همدیگر را بکسل کرده بودند، چون بنزین نداشتند. عده‌ای هم پای پیاده در جاده در حرکت بودند.»

 

«سکینه حورسی» اولین زن رزمنده خرمشهری که با سلاح سنگین در جبهه فعالیت می‌کرد از دیگر زنان اسطوره‌ای دفاع مقدس است که در گفت‌وگو با گزارشگر کیهان از خاطراتش و تلاش‌ها برای

حفظ خرمشهر سخن می‌گوید.
وی از زمان شروع جنگ تحمیلی تا پایان آن لحظه‌ای خاک خرمشهر را ترک نکرد و در سپاه پاسداران خرمشهر فعالیت می‌کرد و به همراه همسرش «سیدرسول بحرالعلوم» که ایشان هم پاسدار بودند در دفاع قهرمانانه از شهر و آزادی خرمشهر نقش مهمی ایفا کردند.

 

حورسی می‌گوید: «جنگ زمانی آغاز شد که ما آمادگی نداشتیم، به خصوص تسلیحات زیادی نداشتیم. همه مهمات ما محدود به یک اتاق 12 متری بود که در اختیار سپاه قرار داشت. هرچه که شهید جهان‌آرا و دیگر برادران سپاه به بنی‌صدر خائن خبر می‌دادند که نیروهای کمکی یا لااقل تسلیحات بفرستید انگار نه انگار که او گوش شنوا داشت.»
 

وی اضافه می‌کند: «هنگامی که جنگ شروع شد به دلیل اینکه همسرم فرمانده توپ 106 بود و باآن آشنایی داشتم، تلاش کردم آتشباری آن را به عهده بگیرم، به دلیل اینکه موج انفجار آن برای خانم‌ها بسیار زیاد و غیرقابل تحمل بود، از شلیک کردن آن منع شدم، اما مسئولیت پرتاب خمپاره را برعهده گرفتم.
 

من بیشتر در فاز نظامی کار می‌کردم و دیگر خواهران در فازهای امدادرسانی، انتقال سلاح‌ها، دفن شهدا فعالیت می‌کردند. وقتی خرمشهر سقوط کرد، شرایط به‌گونه‌ای بود که دشمن در همه جا حضور داشت و دیگر ماندن خواهرها در شهر جایز نبود، به همین دلیل برادران سپاه به ما گفتند که باید از خرمشهر به جاهای امن‌تر برویم.
 

خواهرها به آبادان یا ماهشهر که در نزدیکی خرمشهر بود رفتند، اما من در شهر ماندم و به اتفاق همسرم و شوهر خواهرم شهید «اسماعیل خسروی» به خانه‌ای امن رفتیم. ساعت 12 شب بود که همسرم خبر داد عراقی‌ها تا نزدیک آن خانه رسیده‌اند و ما همان شب به سمت دیگر خرمشهر که در آن سوی شط اروندرود قرار داشت رفتیم. روز 24 مهر فرمانداری خرمشهر تصرف شد و این به معنای تصرف کل شهر بود، به نحوی که برخی از رزمندگان از جمله گروه شهید بهروز مرادی در مسجد جامع مانده بودند که با رفع محاصره عراقی‌ها و شناکنان خود را به آن سوی رودخانه و محله کوت‌شیخ رساندند. در زمان اشغال خرمشهر در محله کوت‌شیخ که فاصله‌ای با مرکز خرمشهر نداشت در زمینه امدادرسانی و دفن شهدا همکاری می‌کردم.»
 

این رزمنده مقاوم و قهرمان خاطرنشان می‌کند: «نقشه دشمن بعثی این بود که خرمشهر را اشغال کند و بلافاصله آبادان، ماهشهر و اهواز و به طور کلی خوزستان را از ایران جدا کند، اما بچه‌های خرمشهر و نیروهای داوطلب مردمی، سپاه، بسیج، ارتش این آرزو را برای بعثی‌ها به گور بردند و فقط توانستند تکه‌ای از خرمشهر که در یک طرف رودخانه اروندرود بود، تصرف کنند. از سوی دیگر پس از اینکه امام(ره) شخصاً فرماندهی کل قوا را برعهده گرفت، ورق جنگ برگشت و پیروزی‌های متعددی برای رزمندگان اسلام به دست آمد.»
 

وی در تکمیل صحبت‌هایش می‌گوید: «لازم است به مسئله‌ای هم اشاره کنم که بارها در خاطرات خود به آن اشاره کرده‌ام، چرا که لازم می‌دانم همه مردم و حتی جهانیان بدانند ما در آن موقع فقط با دشمن خارجی روبه‌رو نبودیم، بلکه در داخل هم منافقین و گروه‌های ضدانقلاب داخلی از هر فرصتی برای ضربه زدن به رزمندگان استفاده می‌کردند. به طور مثال هر وقت که مقر خود را تغییر می‌دادیم به دشمن «گرا» می‌دادند و در این شرایط با وجود مهمات و تسلیحات اندک شرایط برای جابه‌جایی مهمات بسیار دشوار بود، به خصوص اگر لحظه‌ای غفلت می‌کردیم خودروی حمل مهمات و سرنشینان آن مورد اصابت قرار می‌گرفتند و منفجر می‌شدند که متأسفانه چندین مورد هم پیش آمد و بهترین فرزندان این آب و خاک را از دست دادیم. بچه‌های شهر و برادران سپاه و بسیج 35 روز با دست خالی، واقعاً با دست خالی و امکانات کم از شهر دفاع کردند و چه‌بسا اگر دفاع قهرمانانه آنان نبود شهر زودتر از اینها به تصرف دشمن درمی‌آمد.
 

در این مدت فرصتی برای دولتمردان ایجاد شد که برای مقابله با دشمن بعثی به برنامه‌ریزی و سیاستگذاری دقیق و جدی بپردازند، ضمن اینکه خیانت بنی‌صدر هم کاملاً برملا شد.»
 

طراحی عملیات آزادسازی
سردار «سیدصالح موسوی» رزمنده دلیر خرمشهری می‌گوید: «طراحی عملیات آزادسازی 18 ماه طول کشید، بچه‌ها بدون تجربه و آموزش این کار را انجام می‌دادند، شهید «محمدرضا دشتی» عضو سپاه خرمشهر که دانشجوی انرژی هسته‌ای بود و قبل از انقلاب هم در راکتور دارخوین و همچنین نیروگاه بوشهر او را به کار گرفته بودند، فرمانده گروه مقاومت بود و آن‌قدر مقاومت کرد و از خرمشهر بیرون نرفت تا در اولین عملیات شناسایی به شهادت رسید. ما در محله کوت‌شیخ مستقر بودیم. شب‌ها از طریق وسیله ساده‌ای که با چوب و تیوب ماشین ساخته بودیم و طناب آن از کوت‌شیخ کنترل می‌شد به آن‌سوی شهر می‌رفتیم و محل استقرار عراقی‌ها، مهمات و تعداد آنها را مورد شناسایی قرار می‌دادیم و بازمی‌گشتیم، طناب پلاستیکی بود و مسئول حمل و نقل بچه‌ها با این وسیله ابتدایی «ناجی شری‌زاده» بود که قهرمان ژیمناستیک و شنایش عالی بود. او بچه‌ها را هدایت می‌کرد. هرچند که طناب آن‌قدر نازک و پوسیده بود که بیشتر وقت‌ها پاره می‌شد و بچه‌ها در شط سرگردان می‌شدند و چون امکان داشت جریان آب آنها را به سمت دیگر یعنی به طرف عراق که آن سوی رودخانه قرار داشت ببرد، خود ناجی شخصاً شنا می‌کرد و تیوب را به کوت‌شیخ برمی‌گرداند.ناجی در شب 11 مهر زخمی شد. در مرحله آزادسازی خرمشهر هم آرپی‌جی به کمرش اصابت کرد و تکه‌ای از بدنش جدا شد که من شاهد این صحنه بودم و نمی‌دانستم او را چگونه به پشت جبهه منتقل کنم، چون تمام بدنش ترکش خورده بود!»

 

وی که با یادآوری این خاطرات اشک به چشمانش می‌نشیند، ادامه می‌دهد: «برادر ناجی هم به شهادت رسیده بود و به طور کلی تمامی خانواده‌اش در دفاع مقدس دلیرانه می‌جنگیدند. وقتی که شبانه به شهر باز می‌گشتیم، می‌دیدیم که عراقی‌ها تمام خانه‌ها، مغازه‌های طلافروشی و هرچه بود غارت کرده بودند و پس از غارت، خانه‌ها را با خاک یکسان می‌کردند که مین‌گذاری کنند و تیربار کار بگذارند تا به راحتی ما را هدف قرار دهند.
 

عراقی‌ها نمی‌دانستند که ما در شهر تردد می‌کنیم. البته برخی از بچه‌ها را دیده و با آنها درگیر شده بودند که برخی از رزمندگان در همان عملیات شناسایی به شهادت رسیدند. ما امکاناتی هم نداشتیم، مثلاً بی‌سیم برای ارتباط نداشتیم حتی چراغ قوه نداشتیم که ارتباط برقرار کنیم یک فندک داشتیم که شعله زیادی داشت و هیچ‌گاه این خاطره از یادم نمی‌رود که یک بار خواستیم از طریق شعله این فندک حضور خود را به برادران آن سوی رودخانه اعلام کنیم که دیدم آن‌قدر نور زیادی دارد و موقعیت ما کاملاً روشن شده و احتمال شناسایی موقعیت‌ ما وجود دارد بلافاصله آن را در رودخانه پرت کردم.
 

وقتی به خرمشهر می‌رسیدیم احساس می‌کردیم به دل خدا نزدیک شده‌ایم. صورت خود را به دیوارهایش می‌کشیدم و آن را تبرک می‌کردم. در دل آرزو می‌کردم هرچه سریع‌تر خرمشهر را از بعثی‌ها پس بگیرم تا دیگر همشهریانم این احساس مرا تجربه کنند و خاک متبرک آن را که صدها و هزارها شهید داده دوباره ببویند وببوسند.»/922/101/ب3

 

روزنامه جوان

ارسال نظرات